معنی پایه، قوام، عماد

لغت نامه دهخدا

عماد

عماد. [ع ِ] (اِخ) (میر...) خطاط مشهور عهد صفویه. رجوع به عماد قزوینی شود.

عماد. [ع ِ] (اِخ) ابن ابراهیم تبریزی. متخلص به ارفع. رجوع به عماد تبریزی شود.

عماد. [ع ِ] (اِخ) (ملا...) ابن محمود طارمی از دانایان به علوم عقلی در قرن هفتم هَ. ق. رجوع به عماد طارمی شود.

عماد. [ع ِ] (اِخ) ابن اکیمه. مکنی به ابوالولید. محدث است. و نیز رجوع به ابوالولید (عمادبن...) شود.

عماد. [ع ِ] (اِخ) ابن محمدبن یحیی بن علی بن فارسی. او راست: حاشیه بر حاشیه ٔ سید شریف علی جرجانی بر شمسیه ٔ نجم الدین عمر قزوینی کاتبی. (از کشف الظنون حاجی خلیفه ج 2 ص 1063).

عماد. [ع ِ] (ع مص) قصد کردن بسوی کسی یا چیزی رفتن. (از متن اللغه). عَمْد. عَمَد. عُمْده. عُمود. مَعمَد. رجوع به هر یک از مصادر فوق شود.


قوام

قوام. [ق ُ] (ع اِ) بیماریی است در پای گوسفند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج).

قوام. [ق ُوْ وا] (ع ص، اِ) ج ِ قائم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قائم شود.

قوام. [ق َوْ وا] (ع ص، اِ) نیکوقامت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): رجل قوام، مرد نیکوقامت. (منتهی الارب). الحسن القامه و القوی علی القیام بالامر. || امیر. ج، قوامون. (از اقرب الموارد). || سرپایی. (یادداشت مؤلف): و اکثر مایعرض [الدوالی] یعرض للفیوج و المشاه و الحمالین و القوامین بین ایدی الملوک. (قانون ابوعلی سینا).

قوام.[ق ِ] (ع ص، اِ) قوام الامر؛ آنچه امر بدان قائم باشد و مایه ٔ درستی و آراستگی آن بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نظام الامر و عماده و ملاکه الذی یقوم به. (اقرب الموارد). نظام و اصل چیزی. (آنندراج). انتظام و نظم: فلان قوام اهله، فلان کسی است که برپا میدارد شأن اهل خود را. (ناظم الاطباء). || آنچه از قوت که مایه ٔ قوام انسان است. (از اقرب الموارد).رجوع به قیام و قَوام شود. || (مص) بر قوام کار بودن، مواظب امر بودن. (فرهنگ فارسی معین).

قوام. [ق َ] (ع اِمص) راستی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || عدل. (آنندراج) (اقرب الموارد). || اعتدال. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): و الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما. (قرآن 67/25). || استواری و پایداری. (ناظم الاطباء). || (اِ) بالای مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): قوام الرجل، قامته و حسن طوله. (اقرب الموارد). || مایه ٔ زیست. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || قوام الامر؛ بندش و نظام کار. (منتهی الارب) (تاج العروس) (از اقرب الموارد). || فلان قوام اهله، فلان کسی است که برپا میدارد شأن اهل خود را یعنی شأن آنها بسته به وجود اوست. (ناظم الاطباء). || اصل چیزی. (آنندراج). || بقایای چیزی. || شکل و هیأت چیزی. (ناظم الاطباء). || (اِمص) ستبری و تنگی آب. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || غلظت و بستگی شایسته در شربت ها.
- بقوام آوردن، جوشانیدن که تا به حد عسل و بیشتر و کمتر زفت شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- قوام آمدن شربت، دارای بستگی و غلظت شایسته شدن. (ناظم الاطباء): و چندان بر آتش بگذارند که قوام پالوده گیرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).


پایه پایه

پایه پایه. [ی َ / ی ِ ی َ / ی ِ] (ق مرکب) پلّه پلّه. اندک اندک. تدریجاً:
چو خواهی کسی راهمی کرد مه
بزرگیش جز پایه پایه مده.
اسدی.
در تأنی گوید ای عجول خام
پایه پایه برتوان رفتن ببام.
مولوی.

فرهنگ عمید

قوام

آن‌که یا آنچه چیزی به آن قایم باشد، پایه، ستون،
نظام،

معادل ابجد

پایه، قوام، عماد

280

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری